بیست و نه
خدایا می خواهم دوست تو باشم اما می دانم دوستی تو از دوستی با مردم میگذرد. خودت شاهدی همه را بخشیدم. قلبم را پاک کردم از رنجشها از کینه از دردها و زخمهایی که دیده بود. اما می دانم برای دوستی با تو باید یک قدم جلوتر بردارم باید همه آنها را دوست داشته باشم. همه آنها که زخم می زنند و حرفهای تلخ و رفتارهای سردشان تمامی ندارد، همه آنها که محبتهای من را نمی بینند. خدایا می خواهم بگویم نه، برای من غیر ممکن است. دوست دارم ناتوانی خودم را بهانه کنم و بگویم خدایا نمی توانم. بهانه بیاورم و بگویم حیف نیست این آدمهای شمشیر بسته جنگجو را دوست داشته باشم....... دوست دارم بگویم چقدر همنشینی با آنها ملال آور و بی خاصیت است. چقدر این سالها تحملشان کرده ام. اصلا می ترسم دوستشان داشته باشم که مبادا آنها هم مرا دوست بدارند این جماعت گمراه نادان...........
اما عشق تو بزرگتر است. زبانم به نمی توانم و نمی خواهم و نمی شود نمی چرخد.
چاره ای نیست دوستی با تو از دوست داشتن آنها می گذرد. از همانهایی که اینهمه از آنها گریزانم. خدایا قول می دم همه تلاشم را بکنم. خدایا دوستی خودت را روزی من کن.